حرف دلهای من
سلام نمیدونم از کجا شروع کنم ؟اصلا نمیدونم برای چی میخواهم شروع کنم ؟اصلا چرا میخواهم شروع کنم ؟ دلیل من از شروع کردن این موضوع چیه ؟وای خدایاااااااااااااااااا همیشه فکر میکردم زندگی همه اش خوشبختی هست/همش شیرینه/این احساس کودکی من بود......حالا چی ؟؟؟؟ ....... این موقع ها سکوت را دوست دارم .... با خودم فکر میکنم چه گذشته بدی داشتم واقعا بد بود.....هیچ وقت خاطرات تلخم را فراموش نمیکنم / خاطرات شیرینم اصلا یادم نیست.... اون زمون ها زندگیم خوب بود البته همه میگند دوران بچگی همه اش شیرینه و هیچی متوجه نمیشه آدم....خوشبختی من تا سوم راهنمایی بود .... در یک روز از اردیبهشت ماه که مثل همیشه از خواب پاشدم و به کارهای روزانه خودم پرداختم اونم بازی ...به پیرامون خودم اصلا توجه ای نداشتم ... هیچی ....هیچ کس .....تا شب خوش گذرانی .... و شب برا شام مادر و خواب ... اون شب یه حس دیگه اومده بود سراغم حسی که هیچی ازش متوجه نمیشدم .... شب را با شب بخیر گفتن به .... خوابیم....صبح بود حدود ساعت 6 دیدم یکی از اعضای خانواده ای من در حال نماز خواندن بود ناگهان زیر چشمی دیدم که به سجده رفت و دیگه بالا نیومد خیلی طول کشید خیلی و بعدش افتاد روی زمین .... من پاشدم رفتم بغلش کردم و به ترس زیاد صداش میزدم......ولی اون هیچ حرفی نمیزد و هیچ حرکتی نمی کرد و من بیشتر و با صدای بیشتر صداش میزدم تا اعضای دیگر خانواده ام اومدن و اون را از بغل من گرفتن و به بیمارستان منتقل کردن. ساعاتی از رفتن بیمارستان میگذشت و من بیشتر از بیش نگران میدشم / دیدم در منزل به صدا در اومد پا شدم رفتم دیدیم داییمه ؟؟ سلام دایی ؟ خوبی ؟؟ این وقت صبح اینجا ؟ راه گم کردی ؟ بهم لبخند تلخی زد و اومد تو و دست کشید روی سرم / من که کامل گیج شده بود /دیدیم عموم و خانواده اش اومدن و بعدش هم دیگران /کم کم داشتم میفهمیدم که اتفاقی افتاده که همه این وقت صبح اومدن خونمون/یه دفع دیدم اشکی تو چشم داییم جمع شد و زد زیر گریه .... و اون وقت بود که فهمیدم عزیزترین کسم ر ا از دست دادم..... وای خدای من هیچ وقت فراموش نمیکنم .....بعدش فهمیدم که عزیزم توی دست های خودم جان داده بود...........زندگی من از اون روز به بعد کاملا عوض شد / همه به چشم یه بچه یتیم بهم نگاه میکردن / اون اوایل بهم خیلی مهربونی میکردن /بعدش کم کم هر جا میرفتم تو مهمونی ها / مسافرت های دسته جمعی همه به یه چشم دیگه بهم نگاه میکردن و من از این نگاه ها متنفر بود.... بعد از مدتی خونمون دیگه سوت و کور بود همه چیز مرده بودن حتی گل های خونمون/و این بود اول بدبختی های من ......... نمیدونم چرا این موضوع را برای اولین بار شروع کردم؟نمیدونم اصلا چرا این وبلاگ را برای دل نوشته های خودم راه انداختم/نمیدونم چرا اینقدر تنهام / نمیدونم چرا اینقدر بی کسم/نمیدونم چرا باید این بلا به سر من میومد و زندگی من کامل تغیر میکرد ؟ سعی خواهم کرد حرف دلم را اینجا بزنم شاید یه جوری سبک بشم چون کسیا ندارم .... دارم ولی نمیخام اونا تو مشکلات زندگیم درگیر کنم... برام عزیزه.دوستش دارم اما ..... زندگی من مثل تمام هم سن و سالی های من پر از پیچ و خم نبوده ..... ادامه دارد .....
Design By : Yas Man |